آرمین جونآرمین جون، تا این لحظه: 12 سال و 29 روز سن داره
مامان جونمامان جون، تا این لحظه: 32 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره
بابا جونبابا جون، تا این لحظه: 39 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

دنیای شیرین نی نی ما

نوزده ماهگی

چهار شنبه یکروز بعد از واکسنت با اقاجون اینا رفتیم شمال.شبا میرفتیم مسجد و بلوز مشکی محرمت رو تنت میکردم و با پویا سینه میزدین. لغت نامه نوزده ماهگی: تقریبا همه کلمات رو قشنگ میگی.علی    -   مینا       -     پوآ (پویا)    -   م مه (مریم)      -    عمو اصغر       -      زنجیر     -   سینه        -      ازت می پرسیم اسمت چیه؟ ...
31 خرداد 1393

از شیر گرفتن

چند ماهی بود که خیلی شیر میخوردی و اصلا غذا نمی خوردی و همه می گفتن اگه از شیر بگیریش حتما غذا میخوره.خودمم دیگه خسته شده بودم همش میگفتی مامان جی جی.جفتمون حسابی ضعیف شده بودیم.اصلا دلم نمیومد که دیگه بهت شیر ندم ولی مجبورم پسر گلم.خلاصه ٢٧ آبان و اواخر نوزده ماهگی پروزه ی از شیر گرفتنت شروع شد.صبح که از خواب پا شدی وقتی حسابی شیر خوردی روی س ی ن ه هام چسب زدم و تا میگفتی جی جی منم نشونت میدادم و میگفتم هاپو خورده و اوف شده و توهم چندشت میشد و قیافت رو یه حالتی میکردی و میرفتی. خیلی سخت بود و حسابی اذیتم کردی.اقا جون و عزیز جون اومدن خونمون و مارو بردن خونشون.هر کاری میکردیم نمیخوابیدی.با عزیز جون اینقدر توی پتو تکونت دادیم تا خوابیدی...
31 خرداد 1393

پسر مامان در حال تمرین بالا رفتن از پله ها

برو برووووووووووووووو تو می تونییییییییی هورررررررررررررررا تونستی فتحش کنی.پانزده تا پله رو  تنهایی بالا رفتی. توی راهت هر چی هم میدی حس کنجکاویت گل میکرد و همه چیزو با دقت کشف می کردی.   ...
31 خرداد 1393

خداحافظی با آبه(هجده ماهگی)

چند روزی بود که آبه رو {پستونک} کمتر میخوردی.فقط موقع خواب بهت میدادم.یوقتی هم پستونکت رو میدیدی میگفتی اه اه.یه روز که داشتیم میرفتیم خونه آقاجون اینا روی پل هوایی پستونکت رو انداختی پایین ههههههههههههه و با پستونکت خداحافظی کردی.دیگه اصلا نگفتی پستونک میخوام.فدای پسر نازم بشم که اینقدر آقا و فهمیدس.ولی درکل پستونک واقعا چیز خیلی خوبیه.همیشه فک میکردم از پستونک گرفتنت خیلی سخت باشه ولی خداروشکر راحت بود. ...
31 خرداد 1393

واکسن هجده ماهگی

سه شنبه٣٠ دی باید واکسن میزدیم که شمال بودیم و نشد که بزنیم و افتاد واسه هفته بعد.نانازم انگار فهمیده بودی که می خوایم واکسنت بزنیم هر کاری کردیم بیدار نشدی.دیر رفتیم بهداشت و واکسن تموم شده بود و باز افتاد واسه هفته بعد.دوشنبه١٣ ابان عزیز جون اومد خونمون موند تا سه شنبه بریم و واکسنت رو بزنیم.سه شنبه صبح ساعت ٨ رفتیم بهداشت و گفتن واکسنامون هنوز نیومده و برین فردا بیاین.دیگه کلافه شده بودیم وقطره فلج اطفالت رو خوردی و واکسن دستت رو هم زد و موقعی که واکسن دستت رو زد اصلا گریه نکردی و فقط گفتی اوه اوه اوه.هههههههه.واکسن سه گانت موند واسه فردا.خلاصه اومدیم خونه و یک ساعت بعد زنگ زدن که بیاین واکسنامون رسید.دوباره من و عزیز رفتیم بهداشت و بالاا...
31 خرداد 1393

لغت نامه ی هجده ماهگی

کلماتی که آرمین تا به امروز میگه. مامان بابا عزیز بده بگیر آره مال منه کف(کفش) آب ممی(غذا) نو(نوشابه) هوا(هواپیما) تا(تاب) ماشین هن هن و بیب بیب(صدای ماشین) بیم(بریم) بشین مسی(مرسی) نیس(نیست)ترسید سی(سیب) مو(موز) اسازی(اسباب بازی) هاپو(سگ) صدای گربه و سگ و گوسفند و گاو و جوجه رو درمیاری و از هاپو میترسی. این چیه؟(از هفت ماهگیت این جمله رو روزی هزار بار میگی) چش چش چش چش (شعر چشم چشم دو ابرو)
31 خرداد 1393

هجده ماهگی عشقم

وزنت یازده کیلو و پنجاه گرمه.کارای خیلی بامزه ای انجام میدی.تا صدای اذان رو میشنوی سریع مهر رو برمیداری و نماز میخونی.همه ی مهرهامون رو لطف کردی و شکستی.حواست به همه چیزو همه کس هست.یک روز وقتی دیدی آقاجون از دستشویی درومده و وضو گرفته سریع دویدی و بهش حوله دادی.هههههههه.بعد از خوردن هر لقمه غذا واسه خودت دست میزنی و کلی خودت رو تشویق میکنی و غذات که تموم شد دستات رو میبری بالا و الهی شکر میکنی.توی اسباب بازی هات فقط ماشین هات رو دوست داری و عاشق تانک و هواپیمایی.هروقت بیرون میریم همش تو آسمون دنبال هواپیمایی.به مامانی کمک میکنی.سفره رو پهن میکنی.یخ حوض میشکنی.اسباب بازی هات رو جم میکنی و آشغال رو زمین ببینی میبری میندازی سطل آشغال و به بابا...
31 خرداد 1393

اوف های هفده ماهگی

پشه های بدجنس حسابی دستت رو بوسیدن.رو هر دستت هفت یا هشتا بود. سرت به تابت خورد و حسابی گریه کردی.قربونت بشم من. دستت رو با قیچی بریدی. پوست دستت کنده شده بود. حساسیت به خاک.دست و پات پر از دونه های کوچیک شد و بعد پوستشون کنده شد. ...
31 خرداد 1393